بعد از 4ساعت زیر آفتاب گردانمون مشخص شد و رفتیم اونجا و سرگروهبانا برامون صحبت کردن و رفتیم تختمونو انتخاب کردیم.
چون جمعیت زیاد بود قرار شد اکثر تختارو دو طبقه کنن.و در نتیجه تخت ما هم دوطبقه شد.
هفته ی اول بی نظمی زیاد بود و رژه کار میکردیم .مربی ها هم خوب بودن و البته یکیشون سخت گیر بود ولی پسر خوبی بود که بعد یه مدت رفت جای دیگر. خلاصه هفته بعد رفتیم میدون و رژه رفتیم و فرمانده هم ازمون تشکر کرد.از اون به بعد کمی سخت گیریا کمتر شد. اما...
اما هم چنان 4صبح باید پا میشدیم تخت رو آنکارد میکردیم و صبحونه و بعدشم منطقه نظافت. برنامه سین هم سه هفته نداشتیم .منظور همون برنامه روزانه اس.معلوم نبود کجا میبرنمون.گاهی کلاس گاهی مسجد گاهی رژه و ی بار هم ورزش.
از هفته ی دوم هم کلاس معارف جنگ شروع شد که سرهنگ های بازنشسته حاضر در جنگ تحمیلی برامون ازون روزا میگفتن.
از سخت ترین خاطرات هم صف انتظار حمام بود :)) که تهش هم هفت یا هشت دقیقه کلا میشد استحمام کرد و تازه از دقیقه دوم به بعد آب یخ میشد.
سر ماجرای پوتین گرفتن هم کلی زیر آفتاب نگهمون داشتن و آخرشم به بعضیا نرسید.منم دو شماره بزرگتر گرفتم.
مسجد هم محل سرفه های متعدد سربازامون بود که ما هم نهایت مرض شدیم و حتی گریبانگیر امام جماعت هم شد.تا دو روز قادر به صحبت نبودم.
ادامه دارد ....
سلام ابتدا بگم که عیدتون مبارک
سالی پر از خوشی و سلامتی براتون آرزومندم
برگردیم به دوم اسفند .روزی که صبح زود بیدار شدم که برم حوزه اعزام.در حالی که هنوز معلوم نبود مقصد نهایی ام کجاس و کد آزاد بودم.
این موضوع بیشتر اذیتم میکرد چون معلوم نبود چه وسایلی بیشتر نیازه و انسان کلا از چیزای ناشناس بخودیه خود ترس داره و هیجان انگیزه.
اولش رفتیم پادگان اونجا که معلوم شد حوزه توی پارک جنگلیه و ورودی هم میگیرن .
خلاصه رفتیم و رسیدیم به ی جمعیتی از کچلا و خونواده هاشون .البته بعضیا هم دلشون نیومده بود موهاشونو بزنن.
اول سربازایی که محل خدمتشون مشخص بود اعزام شدن.نوبت ما بعد از سه ساعت رسید گفتن هنوز کدتون رو نزدن.
درنتیجه دوساعت دیگه صبر کردیم و رفتیم تو ماشین داداش نشستیم.شایعات شروع شده بود و قوی ترینش برای بیرجند بود.
دلیلشم مشخص بود چون فقط اتوبوس اون شهر مونده بود داداشمم همش میگفت رفتی بیرجند :)).بالاخره هم اعلام شد متاهلا میرن تهران
و مجردا که ما باشیم سفری دور و دراز به بیرجند خواهیم داشت.خلاصه رفتیم سوار بشیم که دیدیم اتوبوس پر شده و جا واسه ما نیست.
با اعتراض خونواده ها مجبورا گفتن برین ترمینال با هزینه اونا اتوبوس بگیریم و باز یک ساعت صبر کردیم تا اتوبوس واحد بیاد و بریم.
ادامه دارد ...
ماه مهر 96 هم از راه رسید و پاییز این فصل زیبای الهی آغاز گشت .
خیزید و خز آرید که هنگام خزانست | باد خنک از جانب خوارزم وزانست | |
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست | گویی به مثل پیرهن رنگرزانست |
منوچهری
اصلا بهم نمیاد انقد ادبی حرف بزنم D: حالا بگذریم . هنوز گواهیناممو صادر نکردن و میخوام برم پیگیری کنم چی شده . شاید از یادشون رفتم .
این هفته یه سر رفتم دانشگاه برای تکمیل مدارک و این حرفا که گفتن برو مدرک پیش و دیپلمتو بیار . بعدش رفتم مدرسه دبیرستانم دبیرزبانمون شده بود معاون و از همینجا بهش تبریک میگم برای ارتقا :) . مدیر هم ک دبیر شیمی سابقمون بود گفت چته چرا حالت خوب نیس ؟؟؟ گفتم احتمالا برا ناشتا بودنمه . البته من هر وقت میرفتم دفتر مدرسه استرس میگرفتم کلا :))
دو روزه هم مریض گشتیم و سرما خوردگی نمیزاره غذاهای خوشمزه بخورم .پریشب هم ساعت 1 از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد و نشستم سریال ترسناک جنگیر رو دیدم . سریال خوبیه اگه آب نبندن بهش.
ادامه در پست بعدی .
شاید تعجب نکنید ازینکه بگم من توی این چندسال جز دوسه تا کتاب غیردرسی دیگه کتابی نخوندم .
یکی دوتا رمان بوده که اونم توی اینترنت گرفتم خوندم که یکیش رمان دوستم بوده و یا اون کتاب داستان کوتاه شهدای جنگ تحمیلی تو ایستگاه راه آهن که توجهمو جلب کرد.
حسرت امروز من فقط اون دختری که به هر دلیلی داشت کتاباشو میفروخت و من چون فکر میکردم پول کافی همراهم نیست و حالم هم خوب نبود حتی به کتاباش نگاه نکردم و با دو دست بالاگرفته گفتم نه نمیخام :|
خیلی دوست دارم ی بار دیگه ببینمش و این بار حداقل ازون همه کتابی که همراهشه یکیشو ببینم و بخرم :( کاش این بار که رفتم اون شهر بازم بیاد بهم بگه آقا لطفا به این کتابا یه نگاهی بندازین , قول میدم دیگه بی توجه نباشم :)
سلام
میرم سر اصل مطلب.دیروز آزمون شهر قبول شدم. خداروشکر مثل دفعه قبل خاموش نکردم :) و افسر مهر قبولی رو زد.
در راه برگشت بسی شاد و شنگول بودم که یهو معلم اول ابتداییمو دیدم .گفت استعداد زیادی داشتی و حیف شد همون روندو ادامه ندادی وگرنه الان باید حداقل یه اداره رو اداره میکردی. خب همینجا شادی حاصله از قبولی آزمون از دماغم در اومد :)) ولی خوشبختانه سعی میکنم مثبت اندیش باشم و این رو در نتیجه تقدیر الهی در نظر گرفتم و صدالبته تنبلی خودم :دی
صبح امروز هم ی سر دانشگاه رفتم . برای کارای فارغ التحصیلی و این ها که اونجا فهمیدم دارن ورودیای جدید رو ثبت نام میکنن :)) و مجبورم هفته بعد برم بازم. دوتا از دوستان و همکلاسی های دوره کارشناسی رو ملاقات نمودم و بسی خوشحال شدم.یاد باد آن دوران یاد باد .
خب حالا دلیل این عنوان برای پست امروزم چی بود ؟ انگار امروز پسرخاله و خانومش(عروس خانوم) اومدن خونمون. اینو وقتی فهمیدم که مادرم برام آرزوی ی خانوم مث ایشون نمود و گفت بعد سربازی بی معطلی باید زن بگیری :/ و من مات و مبهوت نگاهش میکردم. حالا شوخیایی ک گفتم رو اینجا نمیگم که ریا نشه :)) ولی جدی فعلا در خودم نمیبینم مسئولیت کسی دیگه رو هم قبول کنم و در این مورد شکی ندارم و امیدوارم با گذشت زمان و بزرگتر شدنم بتونم این تفکر رو تغییر بدم .
مسابقه صدای وبلاگ آنه شرلی رو هم دیشب دیدم و همونجا بهش دست مریزاد گفتم. استعدادای خوبی هم شرکت کردن و من هم اگر زودتر میفهمیدم شرکت میکردم حتی اگه حذف قطعی بود :))
این هم عکس امروز مسیر خوابگاه به درب پشتی دانشگاهمون با خاطرات فراوان :) یادش بخیر
خب این ماه مرداد گرم و سوزان هم سپری شد و کم کم به ماه باز شدن مدرسه ها نزدیک می شویم.
از خوبیای مرداد میشه به انجیرپزون و ترشی پزون اشاره کرد. آلوچه های جنگلی هم رسیدن .
مشاهده بفرمایید
و سپس اینگونه تبدیل به لواشک شدند 😍
کاملا هم بهداشتی :دی زیر نور آفتاب مردادی که تو عکس رفته پشت کوه های اطراف.
البته اینا فقط مصارف خونگی داشت هفته قبل ولی الان مشتری هم پیدا کرد و نصفش فروش رفت .
خلاصه جاتون خالی . هنوزم کلی لواشک تو یخچال و فریزر کشف نشده باقی مانده است که البته بیشترشون پریروز بسته بندی شد 😔😬😐
+ پیگیر کارهای سربازی ام. این نیز بگذرد.
-پسر برو بشین عقب
+ سپس تیک مردودی را در کاردکس آموزشگاه رانندگی ام زد.
نوشت عدم تسلط بر کلاج .یک جلسه تمرین :(
رفتم روی صندلی عقب پراید نشستم . بغل دستیم پرسید:
کلاج بالا بیاد خاموش میشه یا پایین؟ با ناراحتی گفتم بالا .
هر دو همراهم با ارفاق قبول شدند.افسر مهربون ولی جدی بود :|
بار اولم بود و کلی استرس و گشنگی و خستگی.دو بار هم خاموش شد.
اولش نمیخواستم آزمون شهر شرکت کنم ولی بچه هایی که اونجا بودن ترغیبم کردن .
الان هم با ماشین برادر رفتیم تمرین. ولی شباهت زیادی با رانندگی آموزشگاه نداشت.
تو صف آزمون که منتظر بودم و حرف میزدیم.یه پسره از صدای من تعریف کرد
گفت آشنا داره اگه بخوام بهش بگم برم برای تست صدا تو رادیو
یکی دیگه از بچه ها هم تصدیق کرد حرفشو.ولی چیزی نگفتم
دوستم هم صدامو به صدای دوبله آلن دلون تشبیه کرده بود :دی
آزمون وین هم تموم شد.بالاخره قبول شدم.منتظر مدرکشم.دوره های بعد هم بیخیال.
فردا هم باید برم دانشگاه واسه تسویه حساب و این حرفا. هفته قبل که
سیستمشون خراب بود.کلی هم حرصمون دادن.
وقتتون آروم :)