دوسه بار هم فرمانده ها جمعمون کردن باهامون صحبت کردن و اینا...چیزی یادم نمیاد برای همین رد میشم و میپردازم به روز ارتش...
سازمان رژمون اون چند روز آخر به علت بیخیالی بچه ها مصدوم زیاد میداد طوری که یکی تو فوتبال ناخونش دراومد و دگه رژه نیومد بقیه هم کمر درد و زانودرد مث خودم...شبای آخر هم تا 11 بیدار بودیم درحالی که خاموشی ساعت 9 بود...مسابقه پرتاب قند و درآوردن صداها متنوع از حیوون گرفته تا تگزاس -___- سوت و کف و فحش و اذیت کردن بقیه...ولی ازونیکه یه مشت قند زد تو صورتم نمیگذرم :)))))) بستنی قیفیای پادگان هم بد نبود.
خب روز ارتش ساعت 3 بیدارمون کردن تا 5 بکارامون رسیدیم و بعد بخط شدیم و با صدبار چک کردن سلاح رفتیم سوار اتوبوس شدیم.ی موز بهمون دادن گفتن صبحونتونه :| رفتیم تو شهر و محل رژه.پیاده شدیم اتوبوس بعدیمون هم اومد بهشون موز نداده بودن درنتیجه کیک و اب میوه هارو اونا خوردن :))
محلی که باید سرود میخوندیم ی جاده باریک بوذ که سراشیبی بیست سسی درجه ای داشت .از طرفی پخش زنده هم بود و کوچیکرین اشتباه باعث تنبیه توسط امیرفرماندهی میشد.مراسم شروع شد و امیر اومد و سرود ها رو خوندیم. ببینید
یادمه بچه هایی که سرود حفظ نبود برگه ها رو گذاشتن پشت کمربند نفرات جلویی و عکاسا هم حسابی عکس گرفتن :))
بعد برگشتیم تو خط رژه . شیب جاده طوری بود که همزمان با رژه باید میدویدی :)) تا نظام صفوف بهم نخوره. خلاصه ده ثانیه هم نشد ما رد شدیم و سوار اتوبوس شدیم و آوازخوانان برگشتیم به پادگان.
ناهار هم همراه غذا یک عدد موز دادن تا موزدونمون پر شه :))))
خلاصه اون روز هم گذشت و فرداش گفته بودن اگه امریه نیاد باید تا شنبه صبر کنین و ما خیلی منتظر موندیم و چنبارم لباس عوض کردیم امیدوار بودیم حتی گوشیامونم دادن و همه عکس گرفتیم اونجا...البته دوتا از گوشیای بچه ها گم شد :|
تا بالاخره ساعت دو امریه ها اومد و رفتیم دم اتوبوسا موقع سوارشدن بهمون دادن.....
خب من هفته بعد این موقع باید برم کردستان خودمو معرفی کنم :)
برگشتنی هم رفتم مشهد تا تولدمو اونجا باشم که خداروشکر اینطور شد هوررررااااااا...تبریک یادتون نره :))