خب خب
امروز میرم پادگان تا امضاهامو جمع کنم و برگه رهایی رو بگیرم احتمالا تا هفته ی بعد اونجام و خدمت تمام :)
شما چه خبرا؟ ^_^
خب خب
امروز میرم پادگان تا امضاهامو جمع کنم و برگه رهایی رو بگیرم احتمالا تا هفته ی بعد اونجام و خدمت تمام :)
شما چه خبرا؟ ^_^
سلام
اولا ایام عزاداری برای امام حسین رو به همتون تسلیت عرض میکنم .
این حضورم که رفتم یه کتابی خوندم راجب قباحت قمه زنی و زنجیر زنی و سینه زنی (سنتی و نمادی) که واقعا خوب بود و میگفت هدف امام چیز دیگه ای بود و این کارا هدفش چیز دیگه ای هست کلا متفاوته.خلاصه مفهومش این بود امامو با شمشیر زدن دلیل نمیشه خودتو با قمه و زنجیر بزنی. که دردشونو حس کنی ؟که چی؟اخرشم زیر بار ظلم میری و جیکت هم در نمیاد....میگفت هدف امام اعلام برائت از ظلم و مخالفت با حاکمان ستمگر بود و این قمه و زنجیر رو باید اونا بخورن نه تو :|
دوما این آخرین حضورم تو پادگان بود البته چند روزی باید برگردم دنبال جمع کردن امضا برای پرونده ام و ترخیصی و این مرخصی پایاندوره ام محسوب میشه.دوماه تمام دنبال تشویقی قرآن دویدم و اخرش فهمیدم اشتباهی نامه رفته زیر دست گشادترین مسئول اونجا ...ی جوون تقریبا 25 ساله که فقط با گوشیش ور میره و هر چی ازش میخای میگه گم شده و نیست...آخرش با پارتی رفیقم رفتیم نامه رو از تو اتاقش درآوردیم :))
خلاصه ازون 20 روز که باید میگرفتم فقط 11 تاشو تونستم بگیرم چون چیزی از خدمتم نمونده.خیلی از دوستام ترخیص شدن و البته بعضیاشون هستن.از الان باید فکر شام ترخیصی دادن بهشون باشم -_- تازه پول یقلوی که ازم دزدیدن هم باس بدم چون اهل دزدی از بقیه نبودم و نیستم خداروشکر.
فرماندمون هم عوض شده بود فکر کنم تو پست قبلی گفتم.اوایل خوب بود ولی برنامه هاشو ک شروع کرد فهمیدیم چه خوابی برامون دیده :)) خداروشکر دارم ازونجا میرم :) راستی هر روز صبحگاه ازمون سوال میپرسن جلو ملت .اولین سوالو از من پرسیدم . این زبون لنتی اگه نمیگرفت خیلی خوب میشد خخ.
خلاصه اومدم خونه و الانم سرما خوردم یه گوشه کز کردم و تایپ میکنم .این روزا هم دنبال کارم.اکثرشون کارت پایان خدمت میخان و منم میدونم به این زودیا قرار نیس بهم بدنش با این مسئولاشون.
شب دراز است و قلندر بیدار :)
جا داره از استوارمون تشکر کنم و همچنین رفیقم ک هوامو داشت برا مرخصی. ب محض رفتن فرمانده رفتن برام مرخصی گرفتن :))
زیرا فرماندمون اگه بود بزور میتونستم مرخصی بگیرم :)) ازش اونم انقد
راستی ماه رمضون هم واقعا خوش گذشت و شانس آوردیم که نگهبانیامون کم بود و کلا یک شب نتونستم برم حسینیه :)
یک جزئ قرآن رو هم همون زمان حفظ کردم و تو مسابقات شرکت کردم و قبول هم شدم .
حالا هفته بعد که رفتم باید پیگیرش شم ببینم جایزشو کی بهم میدن :)
این ماه فک کنم باید بار و بساطو جمع کنیم یه چند روزی بریم تو بیابونا بخوابیم .برای من ک چیزی از خدمتم نمونده کمی عذاب آوره و
اون شور و هیجان سابقو ندارم بهش.
الان اومدم مرخصی و تو این مدت 3تا دندونم درست کردم و یکی رو هم کشیدم :| خیلی درد داشت خیلیییی.
فردا هم میرم بقیشو درست کنم...دکتر گفته دندون عقلتو هم جراحی کنی بهتره.
خواهرزاده ام هم یک سالش شده و حسابی دوسش دارم مخصوصا بوسه هاشو *_*
هوای شمال هم این دوهفته ای ابری بود کلا و از پریروز آفتابی شد و داریم میپزیم .
اگر شد بازم پست میزارم قبل رفتن مجدد.وگرنه از الان خدانگهدارتون :)
سلام و درود اینجانب بر شما باد :)
الان دو هفته ای میشه ک اومدم خونه و هفته بعد این موقع برگشتم به اون خراب شده :))
و اما ماجراهای بهاری
مرخصی که تموم شد با تریلی پسرعموجان رفتیم تهرون و ازونجا با اتوبوس رفتم همون خراب شده -_-
دژبانه خسته بود نگشت.هر چند منم چیز خاصی همرام نبود.خب خب خب یک ماه اول با نگهبانی دادن و این ها گذشت و با ساخت برجکای جدید بدست خودمون اونو دودستی تحویل یه گردان دیگه دادیم در حالی که 99 درصد بچه ها ازینکار ناراضی بودن.
چنتا از دوستای صمیمیم هم این مدت ترخیص شدن و باهاشون خداحافظی کردم و فکر نکنم به این زودیا ببینمشون :|
من جمله محمد رو که کسریش جور شد و با اینکه خیلی اذیتش کردن و سختی کشید ولی تا آخر آشخور موند :))
منم الان دارم آش میخورم جاتون خالی .
ایشالا محمد هم به عشقش برسه *_*
ی محمد دیگمون هم همین هفته پیش ترخیص شد و من مرخصی بودم و تلفنی بهش تبریک گفتم ( ی سمت دهنم بی حس بود :)) )
این دوماه بعدش مسئولیت ی بخشو دادن بهم با اینکه چنتا مشکل داشتیم ولی خداروشکر بخیر گذشت و اومدم مرخصی (از دستشون فرار کردم :دی )
سلام امیدوارم تو سال جدید حالتون خیلی بهتر از سال قبل باشه بهمراه کلی آرزوهای خوووووووب.
خب من سال تحویل رو تو پادگان و کنار بچه ها بودم و خوش هم گذشت :) جاتون خالی
تو این سه ماهه که نبودم ماه اول و دومش به مرخصی های شهری برای دندونپزشکی با قیمت های گزاف و سخت گیری های الکی تو یگانمون گذشت...
ماه اسفند هم با همه تلخیاش بالاخره تموم شد.از گوشی دزدی و بازدید ساکا گرفته تا دلتنگی و برف...تو این سه ماهه نزدیک 15بار برفو دیدیم و پارو کردیم :)) مطمئنم بهار و تابستانمون هم به علف چینی خواهد گذشت.
سیل هم مهمان ویژه ی عید امسال بود و خودتون در جریانین...خواهرزاده عزیزم هم راه رفتنو یاد گرفت و از سر و کولم بالا میره :))
راستی بالاخره رفتم دندونپزشکی با قیمت مناسب و موفق به درست کردن دوتاشون شدم...بقیه بمونه برا مرخصی بعدی.
فردا هم باز میگردم و میخوام باز هم روزانه نویسیامو شروع کنم....التماس دعا دارم از همتون بخصوص دوستای بلاگی خووووبم.
مراقب خودتون و خوبیاتون باشید.
بدرود .
مشکل بی آبی یک طرف و تنبیهات دسته جمعی طرف دیگه!!!باعث شد خیلی از بچه هارو بهتر و بهتر بشناسیم.
از سخت ترین کارها اونجا نگهبانی بالای کوه حتی زیر بارش بود که گاهی تا 9 ساعت اون بالا می ایستادیم.
چندباری هم تیراندازی و درگیری پیش اومد ولی خداروشکر کسی آسیب ندید.
اما هر چه به روز بازدید نزدیکتر میشدیم برنامه ها فشرده تر میشد و برای ما اون بالا جای فراری بود از اینهمه کار.
کار ما قسمت مخابرات گروهان بود ولی انگار مسئولمون هیچ برنامه ای نداشت.آخرش هم کوزه ها سر ما میشکست.
البته مقصر هم نبود برای اکثر برنامه های متفرقه یگان اسم اونو مینوشتن و وقت کافی نه اون و نه ما داشتیم.
چه حرفا که نشنیدیم چه کارها که نکردیم.روز بازدید هم ازم پرسیدن و خوب جواب دادم اما درباره کار تخصصی خودم هیچ .
هیچ وقت روز آخر و شلیک به آسمون رو یادم نمیره :) خاطره خوبی نبود و بازش نمیکنم.
اون رزمایش هم با نمره خوبی برامون تموم شد و میشه گفت همه بچه ها تشویقیاشو گرفتن من جمله خودم.
خب اولش میخواستم کلا چیزی نگم از این سه ماهه...ولی دیدم فقط دوستامو ناراحت کردم پس مینویسم.
از مرخصی که برگشتم اونجا تمرینات رژه هم شروع شده بود...صبح ظهر شب :))
هربار هم فرمانده پادگان ازینکه رژمون خوب نیست گلایه میکرد(همین الانشم گلایه میکنه )
ولی رسید روز موعود رژه و ما با تیرباری بر دوش خوب انجامش دادیم هم تشویق شدیم و هم کلی تو شهر خوش گذشت.
البته خبر اهواز اون روزو برامون تلخ کرد و کما زدیم :(
روزها با نگهبانی و کلاس و تومخی میگذشت و کلی وسیله برای رزمایش خریدیم.خیلیا میگفتن لغو میشه ولی برای من فرقی نداشت.
بالاخره روز موعود رسید و رفتیم رزمایش (اکثر خاطراتم تو این بخشه ) . ی منطقه کوهستانی بود که تو دره زمین های کشاورزی بود.
بعد از تخلیه وسایل و چادر زدن و ... که دو روز وقتمون گرفت تازه فهمیدیم آب نداریم...تانکری که همراه آوردیم هم سوراخ :))
البته این که تانکر دیگه امون رو که سوراخ نبود ی گرروهان دیگه دزدیده بود بماند :دی
سلام
این مرخصی هم تموم شد و جالب اینکه پستی نزاشتم و بیشتر نظاره گر دوستان بودم.
نه این که گفتنی و خاطره ای نداشته باشم نه ! چون اکثرشون خوب نبودن ترجیح دادم سکوت کنم.
به دیدن این ویدیو دعوتتون میکنم.
مدت زمان: 59 ثانیه
+
پ ن : الان سه تا پست نوشتم خلاصه وار.امیدوارم از لحظه لحظه های زمستونتون لذت ببرید.یلداتون مبارک ^___^
تا یه مرخصی دیگه بدرود .
اخرای ماه قبل بود میخواستم بیام برا عروسی پسرداییم.ولی فرمانده موافقت نکرد :| گفت آمار نداریم تعداد کمه.حق هم داشت
ولی درست همون هفته قبل من دوتا رو میزان حضورشون نصف منم نبود فرستاده بود مرخصی :|
یادمه خونواده ی یکیشون به فرمانده زنگ زده بودن و اجازشو گرفتن منم میتونستم اینکارو کنم ولی نخواستم خونوادمو بخاطر دو سه روز کوچیک کنم.
اعصابم خیلی خرد شد .و بقول گفتنی کما زدم :| از طرفی یکی از بچه ها هم مث من نتونسته بود بره با هم حرف میزدیم و دلداری میدادیم.
صبح شنبه ای که بازدید بود نتونستم به سوالات سرهنگا جواب بدم عنی بلد نبودم و باعث شد بازم مرخصیم به تعوق بیفته.
فرداش فرمانده بچه هارو جمع کرد گفت اونایی که بالای 70 روز موندن میتونن برن ....
من بالاترین حضورو داشتم دوهفته مرخصی گرفتم و هرچه گفتم گوش ندادن.
دیگه کیفمو نیاوردم همونجا زیپشم خراب شد وقت نکردم درستش کنم.لباسارو ریختم تو کیسه و رفتم .
بیرون پادگان ی پسره رو دیدم با هم کمی تو شهر گشتیم و موقعی که رفتم آرایشگاه اونم رفت با تلفن حرف بزنه ...دیگه ندیدمش :|
تلفن نداشتم.با تلفن مسافرا زنگ زدم خونه و خبر برگشتو دادم.
از تهران که خارج شدم و کوه های ابری شمالو دیدم واقعا حالم بهتر شد :)
اومدم خونه دیدم گوشیم سوخته :)) با این قیمتا دیگه گوشی هم به این زودیا نمیشه خرید.
برای خونه نت گرفتم تا بتونم اینجا پست بزارم :)
این چند مدت هم خداروشکر رنگ و روم واشد و حسابی با خواهرزاده هام بازی کردم.خدایا شکرت :)
خیلی چیزا رو یا نگفتم یا قابل گفتن نبود بنوعی خیلی خیلی خلاصه وار گفتم.
احتمالا هم سه ماه دیگه باز میام پست میزارم .پس بدرود