حدودای ساعت ده صبح رسیدم و دم در دژبان ازم خواست که لباس نظامی بپوشم و کامل برم . ی کانتینر مخصوص برا اون کار گذاشته بودن.
وارد پادگان شدم و از طریق راه پله باریک دژبانی به اتاق بازرسی بدنی رفتم و دژبانا که سرباز بودن شروع کردن به گشتن...البته جالب بود که لباسای شخصیمو نگشتن :))...گوشیمو بهشون تحویل دادم با شارژر...و پسره میگفت چرا میلرزی حتما ی چیزی همراهته :)) خلاصه چیزی پیدا نکرد و راهی یگان جایگزینی شدم ...با تکمیل پرونده و عکس و اینها رفتیم تو ی ساختمون 5طبقه...اونم طبقه اخرش میشد آسایشگاه..
وارد آسایشگاه که شدم پر از گردوخاک و کثیفی و کلی بچه های دیگه اومده بودن و راک ساک ها تلنبار شده بود....حدود دویست تا سرباز و درجه دار.
کمی بعد فرمانده جایگزینی اومد و با لحنی دلبرانه که بعدا فهمیدم حالت عادیشه برامون سخنرانی کرد و شرایطو گفت . اینم گفت که معلوم نیست چه زمانی تقسیممون کنن و فعلا چون آمار ندارند ممکنه شرایط سختی داشته باشید.ضمنا چنتا ارشد هم تعیین کرد و به همه سوالات بچه ها با دقت جواب داد.
حالا نوبت گرفتن تختامون بود...تا شب صبر کردیم و بالاخره گفتن برین از تو انباری بیارین اون هم هر تختی برای دو نفر.من و دوستم که از زمان آموزشی باهاش آشنا شده بودم ی تختو گرفتیم .ی تخت شکسته و زنگ زده و بی تشک. غذا هم خیلی کم بود و فقط میشه گفت مقداری میدادن که نگیم نخوردیم :)) مثلا صبحونه ی پنیر بسته ای کوچیک برای سه یاچهار نفر....و میگفتن دلیلش نداشتن آمار....این درحالی بود که براحتی میشد آمار گرفت و فهمیدیم روزای سختی در پیشه...
برای سرویس بهداشتی هم مجبورا باید میرفتیم تو حیاط و ده طبقه بالا پایین میکردیم. که این از بقیه موارد بدتر بود انصافا :))
سلام خیلی خوبه که دوباره تونستم بیام و بنویسم اینجا.
بعد از آموزشی ی مرخصی ده روزه دادن و اومدم براتون از ماجراهاش گفتم.حالا هم میخام از دوران پسآموزشی و قبل از تقسیم یگانی بنویسم.
باید بگم خدمت موجبات ایرانگردی رو برام فراهم کرده که چندین بار مسیر از شرق تا شمال و از شمال تا غرب ایرانو پیمودم . همونزمان که تو آموزشی برگه ی امریه رو دادن دستمو من مات و مبهوت مونده بودم و همش از خودم میپرسیدم آخه چرا من؟میدونستم که چیزای خوبی در انتظارم نیس.
عصر 9 اردیبهشت توی بارون شدید با خونواده خداحافظ کردم و رفتم تهران که ازونجا عازم غرب شم .خدمتتون بگم 15 سال از آخرین باری که برج آزادی رو دیدم گذشته بود....برج کوچیکتر شده بود یا شاید من بزرگتر شدم :)) برای اولین بار سوار بی آرتی شدم و رفتم ترمینال غرب.
از تعاونی پرسیدم اتوبوس کجاست و ساکمو تحویل اتوبوس دادم و با خیال راحت رفتم شام بخورم :| شامو که خوردم اومدم بیرون که سوار شم دیدم اتوبوس رفته :)) نگو این اتوبوس همونی نبوده که بلیطشو داشتم و یکی دیگه بوده با همون مقصد . خلاصه برگشتم تو سالن و از اپراتورای تعاونی خواستم کمکم کنن راک ساکمو پس بگیرم.با طرف تماس گرفتم قرار شد بین راه ساکمو بزاره تا من برا شام که رفتم اونجا بگیرمش.
حالا اومدم به راننده اتوبوس خودم اینو بگم گفت اصن توقف نمیکنه :@ و مسئولیتی قبول نمیکنه و مث جوب خشک پشت کرد بهم .
خلاصه بازم تماس گرفتم و گفتم بزارن تو مقصد تا برم برش دارم.مقصد اتوبوس ی شهر مرزی بود به اسم بانه ولی من بین راه پیاده میشدم ولی به علت بدقلقی راننده مجبور شدم تا بانه برم و بعد از چندساعت انتظار بالاخره ساکو گرفتم و با مینی بوس برگشتم تا به یگان خودمو معرف کنم.
بعد از 4ساعت زیر آفتاب گردانمون مشخص شد و رفتیم اونجا و سرگروهبانا برامون صحبت کردن و رفتیم تختمونو انتخاب کردیم.
چون جمعیت زیاد بود قرار شد اکثر تختارو دو طبقه کنن.و در نتیجه تخت ما هم دوطبقه شد.
هفته ی اول بی نظمی زیاد بود و رژه کار میکردیم .مربی ها هم خوب بودن و البته یکیشون سخت گیر بود ولی پسر خوبی بود که بعد یه مدت رفت جای دیگر. خلاصه هفته بعد رفتیم میدون و رژه رفتیم و فرمانده هم ازمون تشکر کرد.از اون به بعد کمی سخت گیریا کمتر شد. اما...
اما هم چنان 4صبح باید پا میشدیم تخت رو آنکارد میکردیم و صبحونه و بعدشم منطقه نظافت. برنامه سین هم سه هفته نداشتیم .منظور همون برنامه روزانه اس.معلوم نبود کجا میبرنمون.گاهی کلاس گاهی مسجد گاهی رژه و ی بار هم ورزش.
از هفته ی دوم هم کلاس معارف جنگ شروع شد که سرهنگ های بازنشسته حاضر در جنگ تحمیلی برامون ازون روزا میگفتن.
از سخت ترین خاطرات هم صف انتظار حمام بود :)) که تهش هم هفت یا هشت دقیقه کلا میشد استحمام کرد و تازه از دقیقه دوم به بعد آب یخ میشد.
سر ماجرای پوتین گرفتن هم کلی زیر آفتاب نگهمون داشتن و آخرشم به بعضیا نرسید.منم دو شماره بزرگتر گرفتم.
مسجد هم محل سرفه های متعدد سربازامون بود که ما هم نهایت مرض شدیم و حتی گریبانگیر امام جماعت هم شد.تا دو روز قادر به صحبت نبودم.
ادامه دارد ....