هرچند من اولش اینکاره نبودم ولی وقتی دیدم برای هر کاری مارو میبرن تا آشغال خالی کنیم یا بار تخلیه کنیم یا بار بزنیم یا علف بچینیم یا نگهبانی بدیم و بدن به قول داداشم بیگاری میکشیدن طاقتم کم شد و منم با دوستان در چال کنی همقدم شدم. از قضا چون تختمونم دم در بود هر سری مارو صدا میزدن برای کار و دیگه کمر درد و خستگی امونم برید.در نتیجه از صبح میزدیم بیرون و تا ظهر هم برنمیگشتیم و اینها هم چون آمار نمیگرفتن کاری به کار ما هم نداشتن...جز دوسه روز آخر که برای سرهنگ مجبور بودن آمار دقیق داشته باشن.
برای ورزش صبحگاهی هم میرفتیم و جذابترینش برام کوهنوردی بود رفتیم اون بالا منظره طبیعت و شهر واقعا قشنگ بود.
اما ی موضوعی که بشدت نگرانمون کرد پیدا شدن شیشه و بطری های ادرار تو آسایشگاه بود که موقع نظافت کشف شد و سرباز راهی بازداشتگاه.
که البته بازم موضوعاتی چون کشف مواد و لاکپشت مرده داشتیم...
دور و اطراف پادگان هم پر از مین بود و همش میترسونمون که نرین اونورا و این حرفا..گفتن اگه مرخصی میخواین حتما بهمون بگین ولی از سیم خاردار نرین....چون تلفات کم نداشته این چندسال و منطقه جنگی بوده قبلا. از رعد و برقاشم نگم که سالی چندعدد میخوره زمینو بدشانس باشی احتمال مرگ هست...یکی دوماه قبل هم یکیو پودر کرد.
خلاصه بگذریم ازین موضوعات و بریم روز تقسیم...والا ی هفته همش میگفتن فردا تقسیمه ولی هر سری میگفتن نه فرداشه :)) بالاخره هم تقسیم شدیم و درسته جای خوبی نیفتادم ولی همینم خداروشکر که بچه هاش با هم رفیقن. مرخصی هم ی هفته دادن بهمون و این سری که برم احتمالا تا دوسه ماه نیام.
بعد اینکه از پادگان اومدیم بیرون رفتیم شهرو گشتیم و پارکشو دیدم و عکس گرفتیم که هنوز پسره جوابمو نمیده عکسارو ازش بگیرم.
اوووه راستی یادم بگم فرمانده پادگان عصرا میومد دور دور و هرکی لباس کامل نظامی نداشت میفرستاد بازدشتگاه...که خوشبختانه ما فرار میکردیم از دستش :)) نتونست بگیرتمون..ولی خب میگن نمیزاره انتقالی بگیریم :| خیلی ازش شاکی ان بچه ها.