جایی برای مرور زندگی

۶۰ مطلب با موضوع «شرح حال» ثبت شده است

پایان دوره طلایی عید

سلام ان شالله که حالتون خوب باشه هرجایی که هستید و هر زمان که پستمو میخونید :)
خب من بعد سیزده بدر برگشتم پادگان ساعت 6 صبح اونجا بودم .نصف بچه های اتوبوسمون تصمیم گرفتن تو ترمینال بمونن و تا عصر استراحت کنن.
 چون میخواستم بعد از پایان دوره برم مشهد زیارت گوشی همراه برده بودم .با اینکه داداشم گفته بود سعی کن گوشیو ببری داخل و خیلیا میبرن و این حرفا ولی گوشم بدهکار نبود و همون اول رفتم تو صف گوشی دارها که باید تحویل میدادیمش.خلاصه دوساعت و نیم منتظر شدیم تا بالاخره نوبت من شد و گوشی و تحویل دادم و بعد از بازرسی ساک ها عازم گروهانمون شدم. انگار ساعت 9 قرار بود همه سربازای گردانو بخط کنن و آمار بگیرن .گروهان 120 نفری ما فقط سی نفر اومده بودن و فرماندمون بشدت عصبانی بود چون خیلی حرف شنید از بقیه.
گروهان ما بخاطر رژه خوبش از بقیه سرتر بود ولی اصلا از نظر انضباطی و اطاعت از فرمانده نمره قابل قبولی نمیگرفت.البته بحث نیومدن بچه ها بیشتر بخاطر اذیت شدن روز اخر قبل عید بود چون مرخصیای ما دوروز از بقیه کمتر بود و تا 5 روز بعد سیزده بدر هم میشد نیومد. 
خلاصه تمرینات رژمونو با کمک بچه های معاف از رزم شروع کردیم.ولی بنسبت قبل عید بوضوح ضعیف تر بودیم و فرمانده بهمون قول داد درستمون کنه :))
میدون تیر هم دوسه بار رفتیم که فقط یکبارشو تیراندازی کردم اون هم فقط ده تا که البته مربی مون هم از شلیکم راضی بود و آفرین گفت ...
بار دوم ولی فرمانده فقط به بیست نفر اجازه شلیک داد و اونها تقریبا 900 تیر شلیک کردن :| ما هم هیچ فقط نگاه.
قرار بود تعدادی که داوطلب شدن تو امتحان دانش نظامی و عقیدتی شرکت کنن از نگهبانی و کارای متفرقه معاف شن و تو رژه هم نبودن.
بچه های رژه هم از نگهبانی معاف شدن این مورد به نفعم شد تقریبا جز یکبار آماده بودن و یک نگهبانی که رفتم جابجاش کردم دیگه پستی بهم ندادن.

۰۴ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۶:۲۶ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor

پادگان_2

در همون زمان اوج مریضی ها بود که بچه ها متوجه ساس کوچولوها در تخت ی پسره شدن و در نتیجه کل اسایشگاه تخلیه شد.
همه تختا رو بردیم زیر افتاب تا ساس ها کشته شن.ملافه ها و پتوها رو تکوندیم و بعدش رفتیم حمام .
اون پسره هم هفته اخر که بازرسی وسایل از نظر بهداشتی بود مجبور شد برای اولین بار لباساشو بشوره :|
 بگذریم.
روز مادر بود که رفتیم مسجد تا تو مراسمش شرکت کنیم.خیلی هم خوش گذشت هم گروه سرود خوب بود 
و هم تئاتر که اکثرشون از گروهان ما بودن و کلی خندوندنمون :) دمشون گرم
در مورد نگهبانی دادن هم دو روز نگهبانی با یه شب گشتی به من رسید .
گشتی هم منظور نگهبانی در دور تا دور پادگانه که کلش سیم خارداره بالای ی دیوار بلند بود . 
اون روز توجیهمون کرده بودن که اگر کسی اومد باید خلع سلاحش کنیم و اسم شب بپرسیم و این حرفا...شب خیلی سردی بود.
اون شب هم من علاوه بر این کارها معاون افسرنگهبان و رفقاشو مجبور کردم شنا برن که فک کنم بهشون برخورد :)) 
روزای بعدش بیشتر به کلاسای معارف جنگ گذشت . دوبار اخر بردنمون گروهان روبرویی که بچه های دیپلم و زیردیپلم بودن
 بوی خیلی بدی از همون شروع درب گروهان استشمام میشد و خیلیامون مجبورا ماسکا و دستمال کاغذیا رو دراوردم و خداروشکر کرم که لیسانسه ایم.
خلاصه میکنم هفته اخر به رژه و کلاس معارف و اینها گذشت.
اونجا جز یکی دو روز چیزی نتونستم بنویسم بدلیل اینکه وقت استراحت نداشتیم و بچه ها وقت نماز کمی استراحت میکردن طوری که حتی امام جماعت از کمی تعداد افراد گله میکرد.خیلی از موضوعاتو یادم رفته که بعدا مینویسمشون.ماجرای برگشتنمون هم کلا یک پست جداست.
در مورد روزشماری هامون اینکه جالب بود تو کتابای قدیمی که میدیدیم اینجور روزشماری میکردن که روز اول میشد روز قفس بعدش روزی که اینو نوشتن و بعد روز آخر رو روز نفس و رهایی می نامیدن ولی نوشته های جدید اینجور بود که اگه 7 روز باقی مونده مینوشتن نبووووود 7 روز دیگه :)



۰۸ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۱۱ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor

پادگان_1

بعد از 4ساعت زیر آفتاب گردانمون مشخص شد و رفتیم اونجا و سرگروهبانا برامون صحبت کردن و رفتیم تختمونو انتخاب کردیم.

چون جمعیت زیاد بود قرار شد اکثر تختارو دو طبقه کنن.و در نتیجه تخت ما هم دوطبقه شد.

هفته ی اول بی نظمی زیاد بود و رژه کار میکردیم .مربی ها هم خوب بودن و البته یکیشون سخت گیر بود ولی پسر خوبی بود که بعد یه مدت رفت جای دیگر. خلاصه هفته بعد رفتیم میدون و رژه رفتیم و فرمانده هم ازمون تشکر کرد.از اون به بعد کمی سخت گیریا کمتر شد. اما...

اما هم چنان 4صبح باید پا میشدیم تخت رو آنکارد میکردیم و صبحونه و بعدشم منطقه نظافت. برنامه سین هم سه هفته نداشتیم .منظور همون برنامه روزانه اس.معلوم نبود کجا میبرنمون.گاهی کلاس گاهی مسجد گاهی رژه و ی بار هم ورزش.

از هفته ی دوم هم کلاس معارف جنگ شروع شد که سرهنگ های بازنشسته حاضر در جنگ تحمیلی برامون ازون روزا میگفتن.

از سخت ترین خاطرات هم صف انتظار حمام بود :)) که تهش هم هفت یا هشت دقیقه کلا میشد استحمام کرد و تازه از دقیقه دوم به بعد آب یخ میشد.

سر ماجرای پوتین گرفتن هم کلی زیر آفتاب نگهمون داشتن و آخرشم به بعضیا نرسید.منم دو شماره بزرگتر گرفتم.

مسجد هم محل سرفه های متعدد سربازامون بود که ما هم نهایت مرض شدیم و حتی گریبانگیر امام جماعت هم شد.تا دو روز قادر به صحبت نبودم.

ادامه دارد ....

۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۴:۱۸ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
the_ emperor

اعزام_2

قبل ترمینال با سه تا از بچه های شهرمون آشنا شدم و یکی از همکلاسیای دانشگاهو هم دیدم که با ما اومد.
سوار اتوبوس شدم و در حالی که هنوز باورم نمیشد و هیچ تصوری از بیرجند نداشتم با خونواده خداحافظی کردم و راه افتادیم.
از آزادشهر و گردنه هاش رد شدیم و دیگه هیچ جنگلی ندیدیم.شب شده بود و بچه ها کم کم ساکت شده بودن .
خیلی سریع اون گردنه ها و پیچهای خطرناکو رد کردیم و رفتیم استان سمنان . شاهرود پیاده شدیم که شام بخوریم و نمازی بخونیم.
ی اتوبوس دیگه سوار شدیم و از سبزوار رفتیم.اونجا هم باز یکی دیگه سوار شدیم و راه افتادیم در حالیکه بعضا کف اتوبوس خوابیده بودن
و ازین موضوع هم گله داشتن.بی نظمی زیاد بود.رسیدیم بیرجند .راننده دبه کرد که نمیبرمتون پادگان و باید 5تومن بدید هرکدوم ببرمتون.
باز هم با کلی دعوا رو 4 تومن توافق کردیم و رفتیم پادگان که بیرون شهر بود.نوساخت هم بود و پادگان قدیمی که خاطرات خیلیا رو شکل داده بود رو با این پادگان عوض کردن.تا چشم کار میکرد کوه و زمین لم یزرع بود .البته جلوی پادگان روستایی بود که زمین های زراعی داشت و لاقل سبزی میدیدم حتی همونقدر کوچیک.
رسیدیم .بعد از بازرسی دژبانی و این حرفا که چندان سخت نگرفتن با ی نگاه و پرسش ساده راه افتادیم .جایی که همه صف کشیده بودن از سرتاسرکشور.اونروز امیر اومد و بازدید و سخنرانی کرد بعدش برای تقسیم گردانی بخط شدیم.حتی اونجا هم جزو مازاد ها بودیم :)) چون برگه هامونو گم کرده بودن.
ادامه دارد...
۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۱:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor

اعزام_1

سلام ابتدا بگم که عیدتون مبارک

سالی پر از خوشی و سلامتی براتون آرزومندم

برگردیم به دوم اسفند .روزی که صبح زود بیدار شدم که برم حوزه اعزام.در حالی که هنوز معلوم نبود مقصد نهایی ام کجاس و کد آزاد بودم.

این موضوع بیشتر اذیتم میکرد چون معلوم نبود چه وسایلی بیشتر نیازه و انسان کلا از چیزای ناشناس بخودیه خود ترس داره و هیجان انگیزه.

اولش رفتیم پادگان اونجا که معلوم شد حوزه توی پارک جنگلیه و ورودی هم میگیرن .

خلاصه رفتیم و رسیدیم به ی جمعیتی از کچلا و خونواده هاشون .البته بعضیا هم دلشون نیومده بود موهاشونو بزنن.

اول سربازایی که محل خدمتشون مشخص بود اعزام شدن.نوبت ما بعد از سه ساعت رسید گفتن هنوز کدتون رو نزدن.

درنتیجه دوساعت دیگه صبر کردیم و رفتیم تو ماشین داداش نشستیم.شایعات شروع شده بود و قوی ترینش برای بیرجند بود.

دلیلشم مشخص بود چون فقط اتوبوس اون شهر مونده بود داداشمم همش میگفت رفتی بیرجند :)).بالاخره هم اعلام شد متاهلا میرن تهران 

و مجردا که ما باشیم سفری دور و دراز به بیرجند خواهیم داشت.خلاصه رفتیم سوار بشیم که دیدیم اتوبوس پر شده و جا واسه ما نیست.

با اعتراض خونواده ها مجبورا گفتن برین ترمینال با هزینه اونا اتوبوس بگیریم و باز یک ساعت صبر کردیم تا اتوبوس واحد بیاد و بریم.

ادامه دارد ...

۰۶ فروردين ۹۷ ، ۱۰:۵۰ موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor

خزان 96 -1

ماه مهر 96 هم از راه رسید و پاییز این فصل زیبای الهی آغاز گشت . 

خیزید و خز آرید که هنگام خزانست باد خنک از جانب خوارزم وزانست
آن برگ رزان بین که بر آن شاخ رزانست گویی به مثل پیرهن رنگ‌رزانست

منوچهری


اصلا بهم نمیاد انقد ادبی حرف بزنم D: حالا بگذریم . هنوز گواهیناممو صادر نکردن و میخوام برم پیگیری کنم چی شده . شاید از یادشون رفتم .

این هفته یه سر رفتم دانشگاه برای تکمیل مدارک و این حرفا که گفتن برو مدرک پیش و دیپلمتو بیار . بعدش رفتم مدرسه دبیرستانم دبیرزبانمون شده بود معاون و از همینجا بهش تبریک میگم برای ارتقا :) . مدیر هم ک دبیر شیمی سابقمون بود گفت چته چرا حالت خوب نیس ؟؟؟ گفتم احتمالا برا ناشتا بودنمه . البته من هر وقت میرفتم دفتر مدرسه استرس میگرفتم کلا :)) 

دو روزه هم مریض گشتیم و سرما خوردگی نمیزاره غذاهای خوشمزه بخورم .پریشب هم ساعت 1 از خواب پریدم و تا صبح خوابم نبرد و نشستم سریال ترسناک جنگیر رو دیدم . سریال خوبیه اگه آب نبندن بهش.

 ادامه در پست بعدی .


۲۱ مهر ۹۶ ، ۱۶:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor

حسرت یار مهربان

شاید تعجب نکنید ازینکه بگم من توی این چندسال جز دوسه تا کتاب غیردرسی دیگه کتابی نخوندم .

 یکی دوتا رمان بوده که اونم توی اینترنت گرفتم خوندم که یکیش رمان دوستم بوده و یا اون کتاب داستان کوتاه شهدای جنگ تحمیلی تو ایستگاه راه آهن که توجهمو جلب کرد.

حسرت امروز من فقط اون دختری که به هر دلیلی داشت کتاباشو میفروخت و من چون فکر میکردم پول کافی همراهم نیست و حالم هم خوب نبود حتی به کتاباش نگاه نکردم و  با دو دست بالاگرفته گفتم نه نمیخام :| 

خیلی دوست دارم ی بار دیگه ببینمش و این بار حداقل ازون همه کتابی که همراهشه یکیشو ببینم و بخرم :( کاش این بار که رفتم اون شهر بازم بیاد بهم بگه آقا لطفا به این کتابا یه نگاهی بندازین , قول میدم دیگه بی توجه نباشم :)

۳۰ شهریور ۹۶ ، ۱۶:۱۷ موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor

تاهل یا تجرد مسئله این است !!

سلام

میرم سر اصل مطلب.دیروز آزمون شهر قبول شدم. خداروشکر مثل دفعه قبل خاموش نکردم :) و افسر مهر قبولی رو زد.

در راه برگشت بسی شاد و شنگول بودم که یهو معلم اول ابتداییمو دیدم .گفت استعداد زیادی داشتی و حیف شد همون روندو ادامه ندادی وگرنه الان باید حداقل یه اداره رو اداره میکردی. خب همینجا شادی حاصله از قبولی آزمون از دماغم در اومد :)) ولی خوشبختانه سعی میکنم مثبت اندیش باشم و این رو در نتیجه تقدیر الهی در نظر گرفتم و صدالبته تنبلی خودم :دی


صبح امروز هم ی سر دانشگاه رفتم . برای کارای فارغ التحصیلی و این ها که اونجا فهمیدم دارن ورودیای جدید رو ثبت نام میکنن :)) و مجبورم هفته بعد برم بازم. دوتا از دوستان و همکلاسی های دوره کارشناسی رو ملاقات نمودم و بسی خوشحال شدم.یاد باد آن دوران یاد باد . 


خب حالا دلیل این عنوان برای پست امروزم چی بود ؟ انگار امروز پسرخاله و خانومش(عروس خانوم) اومدن خونمون. اینو وقتی فهمیدم که مادرم برام آرزوی ی خانوم مث ایشون نمود و گفت بعد سربازی بی معطلی باید زن بگیری :/ و من مات و مبهوت نگاهش میکردم. حالا شوخیایی ک گفتم رو اینجا نمیگم که ریا نشه :))  ولی جدی فعلا در خودم نمیبینم مسئولیت کسی دیگه رو هم قبول کنم و در این مورد شکی ندارم و امیدوارم با گذشت زمان و بزرگتر شدنم بتونم این تفکر رو تغییر بدم . 


مسابقه صدای وبلاگ آنه شرلی رو هم دیشب دیدم و همونجا بهش دست مریزاد گفتم. استعدادای خوبی هم شرکت کردن و من هم اگر زودتر میفهمیدم شرکت میکردم حتی اگه حذف قطعی بود :)) 



این هم عکس امروز مسیر خوابگاه به درب پشتی دانشگاهمون با خاطرات فراوان :) یادش بخیر


مسیر خوابگاه

۲۷ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۵۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor

لواشکای قبل تو سوئ تفاهم بود :دی

خب این ماه مرداد گرم و سوزان هم سپری شد و کم کم به ماه باز شدن مدرسه ها نزدیک می شویم.

از خوبیای مرداد میشه به انجیرپزون و ترشی پزون اشاره کرد. آلوچه های جنگلی هم رسیدن .

مشاهده بفرمایید


آلوچه جنگلی


آلوچه


و سپس اینگونه تبدیل به لواشک شدند 😍


لواشکامون


کاملا هم بهداشتی :دی زیر نور آفتاب مردادی که تو عکس رفته پشت کوه های اطراف.

البته اینا فقط مصارف خونگی داشت هفته قبل ولی الان مشتری هم پیدا کرد و نصفش فروش رفت .

خلاصه جاتون خالی . هنوزم کلی لواشک تو یخچال و فریزر کشف نشده باقی مانده است که البته بیشترشون پریروز بسته بندی شد 😔😬😐


+ پیگیر کارهای سربازی ام. این نیز بگذرد.

۱۱ شهریور ۹۶ ، ۱۴:۳۴ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
the_ emperor

پسر برو عقب بشین

-پسر برو بشین عقب

+ سپس تیک مردودی را در کاردکس آموزشگاه رانندگی ام زد.

نوشت عدم تسلط بر کلاج .یک جلسه تمرین :(


رفتم روی صندلی عقب پراید نشستم . بغل دستیم پرسید:

کلاج بالا بیاد خاموش میشه یا پایین؟ با ناراحتی گفتم بالا .

هر دو همراهم با ارفاق قبول شدند.افسر مهربون ولی جدی بود :| 

بار اولم بود و کلی استرس و گشنگی و خستگی.دو بار هم خاموش شد.

اولش نمیخواستم آزمون شهر شرکت کنم ولی بچه هایی که اونجا بودن ترغیبم کردن .

الان هم با ماشین برادر رفتیم تمرین. ولی شباهت زیادی با رانندگی آموزشگاه نداشت.


تو صف آزمون که منتظر بودم و حرف میزدیم.یه پسره از صدای من تعریف کرد

گفت آشنا داره اگه بخوام بهش بگم برم برای تست صدا تو رادیو

یکی دیگه از بچه ها هم تصدیق کرد حرفشو.ولی چیزی نگفتم 

دوستم هم صدامو به صدای دوبله آلن دلون تشبیه کرده بود :دی


آزمون وین هم تموم شد.بالاخره قبول شدم.منتظر مدرکشم.دوره های بعد هم بیخیال.

فردا هم باید برم دانشگاه واسه تسویه حساب و این حرفا. هفته قبل که

سیستمشون خراب بود.کلی هم حرصمون دادن.


وقتتون آروم :)

۲۳ مرداد ۹۶ ، ۲۲:۰۶ ۸ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor