جایی برای مرور زندگی

۵ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

دردسرهای مرخصی

اخرای ماه قبل بود میخواستم بیام برا عروسی پسرداییم.ولی فرمانده موافقت نکرد :| گفت آمار نداریم تعداد کمه.حق هم داشت

ولی درست همون هفته قبل من دوتا رو میزان حضورشون نصف منم نبود فرستاده بود مرخصی :|

یادمه خونواده ی یکیشون به فرمانده زنگ زده بودن و اجازشو گرفتن منم میتونستم اینکارو کنم ولی نخواستم خونوادمو بخاطر دو سه روز کوچیک کنم.

اعصابم خیلی خرد شد .و بقول گفتنی کما زدم :| از طرفی یکی از بچه ها هم مث من نتونسته بود بره با هم حرف میزدیم و دلداری میدادیم.

صبح شنبه ای که بازدید بود نتونستم به سوالات سرهنگا جواب بدم عنی بلد نبودم و باعث شد بازم مرخصیم به تعوق بیفته.

فرداش فرمانده بچه هارو جمع کرد گفت اونایی که بالای 70 روز موندن میتونن برن ....

من بالاترین حضورو داشتم دوهفته مرخصی گرفتم و هرچه گفتم گوش ندادن.

دیگه کیفمو نیاوردم همونجا زیپشم خراب شد وقت نکردم درستش کنم.لباسارو ریختم تو کیسه و رفتم .

بیرون پادگان ی پسره رو دیدم با هم کمی تو شهر گشتیم و موقعی که رفتم آرایشگاه اونم رفت با تلفن حرف بزنه ...دیگه ندیدمش :|

تلفن نداشتم.با تلفن مسافرا زنگ زدم خونه و خبر برگشتو دادم.

از تهران که خارج شدم و کوه های ابری شمالو دیدم واقعا حالم بهتر شد :)

اومدم خونه دیدم گوشیم سوخته :)) با این قیمتا دیگه گوشی هم به این زودیا نمیشه خرید.

برای خونه نت گرفتم تا بتونم اینجا پست بزارم :)

این چند مدت هم خداروشکر رنگ و روم واشد و حسابی با خواهرزاده هام بازی کردم.خدایا شکرت :)

 خیلی چیزا رو یا نگفتم یا قابل گفتن نبود بنوعی خیلی خیلی خلاصه وار گفتم.

احتمالا هم سه ماه دیگه باز میام پست میزارم .پس بدرود

۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۳۸ ۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
the_ emperor

ماجراحویی در پادگان_4

بعد اون اتفاق توی این مدت خیلی از بچه هامون ونستن انتقالی بگیرن و برن  باعث شد منم بفکر بیفتم از طریق داداشم اقدام کنم.تعدادمون هم کم و کمتر شد و هر سرباز جدیدی میومد یا مشکل جسمی داشت و یا روحی . 

وحید یکی از بچه هایی  بود که ترخیص شد بخاطر خدمت باباش تو جبهه کسری بهش علق گرفت و طبق قانون جدید معاف شد.انصافا بچه گلی بود.

تنها مشهدی بود که باهاش حرفم نشد :))

بنابراین نگهبانیای حساسو به ما میدادن نه به جدیدا :| البته دم منشی مون گرم هوامونو داشت.

یه بار هم رفتیم ماموریت بالای کوه تا آخر شب هم موندیم.اونجا فرمانده ازمون راجب دلیل و هذف خدمت اومدنمون پرسید.

مرخصی شهری هم کلا دوساعت میدادن و منم از بچه ها خواستم برام مجله جدول بگیرن.دلیل اینکه خودم نمیرفتم هم خرج زیادی بود که بخاطر این دوساعت به آدم تحمیل میشد . کلا همه چی گرون شده بود.خبرای دهشتناکی به گوش میرسید.

رزم شبانه ها هم شروع شد و من برا اولین با با دوربینای دید در شب آشنا شدم...عالیه

یه شب ساعت 2 بود که فرمانده گروه ضربت بودم افسره خیلی اذیتمون کرد طوری که بچه ها کلافه شدن.تقسیممون کرد سه قسمت و هر کدوم مسئول محافظت از ی بخش...اونوقت پای پیاده چند کیلومتر رو رفتیم برگشتیم :| با تجهیزات کامل تا ساعت 5.با خواهش و تمنا ولمون کرد.

اون اولا که برای نگهبانی میرفتیم این مسیرو یادمه نصف پاهام تاول زده بود بعد با کمک دکترا بهتر شدم.


۰۸ شهریور ۹۷ ، ۱۰:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor

ماجراحویی در پادگان_3

از اول مرداد تصمیم گرفتم کارای روزمرمو تو دفترچه بنویسم.البته از همونزمان یه گیم نت هم افتتاح کردن و ما پای ثابت اونجا بودیم تا اینکه بدستور فرمانده تیپ فقط ساعت غیراداری میشد رفت که برای ما میشد غروب :|

راستی تیراندازی هم رفتم.ولی خب نمره ی ضعیفی گرفتم :))خداروشکر فقط یکیش خورد به هدف.

از بین همه ی افسرای گردان یه افسر اصفهونیه که عالیه اخلاقش رفتارش و حرف زدنش و البته جدیتش در نظامی گری.

از همون روزا تمرینات رژه مون برای 31 شهرور شروع شد. وای از هفته بعد باس بازم رژه برم :|

کارت تلفن هم دیگه پیدا نمیشد :| و دو عدد تلفن راه دور برای کل پادگان گذاشتن و من همش دوساعت تو صف تلفن بودم.

یادمه ی روز که رفتیم تو انبار و خواستیم سیما رو جمع کنیم تو قرقره ...از دستم در رفت و هم من هم سرگروهبانه زخمی شدیم.

خدایی کجام به سیمکش میخوره..چه توقع هایی ازمون دارن :|

مراسم شامگاهو بعد چندسال دوباره راه انداختن ولی بطور افتضاحی فاجعس :| 

بعضی درجه دارای کادری هم انگار همش از سرباز کینه دارن :(( اذیت میکنن .

خبر از درگیری تو اطراف و اکناف دادن و شبا بزور میخوابیدیم یا حتی بعضی شبا نمیشد بخوابی کلا آماده باش و بیدار تا صبح کنار سیم خاردارا.

تو قسمت مخابرات تشویقی گرفتم ولی ثبت نشد...تو نگهبانیا هم که الکی بود تشویقیاشون...بدرد من یکی که نخورد.


۰۷ شهریور ۹۷ ، ۲۳:۰۰ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor

ماجراحویی در پادگان_2

هفته اخر ماه رمضون سربازای جدید تقسیم شدن و چنتاشون اومدن پیش ما...و باعث شد از بار کارهامون کاست.
البته ارشد جدیدمون زیاد کار میکشید و بچه ها خسته بودن اکثرا.
کم کم با بچه های قدیمی آشنا میشدیم .البته هنوز هیشکددوم همو زیاد نمیشناختیم.
تا رسیدم به روز قدس.صبحش گفتن باید این اسامی برن راهپیمایی.منم جزوشون بود.لباس شخصی کردیم و راه افتادیم شادگونه.
چون بالاخره بعد چند هفته قرار بود آدم ببینیم :)) ... ما رفتیم و صدالبته جیم شدیم و خوش گذرونی پیشه کردیم تو پارک .
آخرشم فرماندمون پیدامون کرد و مجبور شدیم برگردیم :| افسر جانشین هم توبیخمون کرد.
موقعی که برگشتیم دیدیم یکی از بچه های جدید داره میره نگهبانی.حال و احوال کردیم.
درست یک ساعت بعد بود که صدای رگباری شنیده شد و اون پسر به طرز هولناکی .....
بگذریم.
با کمی زرنگی که ازم بعیده تونستم خودمو تو بچه های مخابرات جا کنم چون جاشون راحت بود و زیر آفتاب نبود کلاسشون.
روزها پشت هم گذشت و گذشت .بازدید پشت بازدید.آنکارد پشت آنکارد.گرد و خاک پشت گرما :|
خداروشکر بعد یه ماه بهمون تخت دادن و ملافه و پتو و روبالشیمو درآوردم  که آنکارد هم کردم...درست روز بعد بود که هرچی گشتم پیداشون نکردم.
من ک میدونم اشتباهی بردیشون و پس نیاوردی :| اجبارا دوباره خریدم.
گفتم که رفتم بین مخابراتیا ...با رفیقم...اون انتقالیشو گرفت و رفت جای بهتری که فقط کار اداری داره .اینجوری من شدم تنها گروهبان مخابراتیه گروهانمون...ازون به بعد دیگه پست فرماندهی گروه آماده نصیب من میشد :| میگفتن سادس ولی ن ... 


۰۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor

ماجراحویی در پادگان_1

سلام من برگشتم بعد از سه ماه و هم کلی حرف برا گفتن و کلی حرف ازینا که نباید بگم :))
خب خب خب از اون روزی که رفتم شروع میکنم با اتوبوس رفتم تهرون و ازونجا هم به مقصد پادگان..
با همون راننده سفر قبلی با همون اتوبوس سفر قبلی.حالب اینکه اینبار دم پادگان پیاده ام کرد.
رفتم تو کانتینر دم در لباس نظامی به تن کردم و وارد شدم...این بود آغاز ماجراجوییامون در پادگان :|
دژبانه گفت چرا مهر خروج نداری حتما از سیم خاردارا در رفتی...خندیدم گفتم نه والا...
گفت میخندی؟بزار گریتو در بیارم تازه گوشی هم که آوردی 
قیافه جدی گرفتم و گفتم گوشیو تحویل میدم خب...گفت نمیگیریم.
با سرباز کناریش حرف زدیم راضی شد تحویل بگیره..
*توی پادگان ما برعکس آموزشی گوشی بردن ممنوعه حتی اگه تحویل بدی نمیگیرن و اضافه خدمت میزنن برات :| 
خلاصه بسختی از خان اول گذشته و وارد فاز خدمتی شدیم .
ماه رمضون بود و ما هم دیدیم بهمون تخت نمیدن..همچنان توی نمازخونه می خوابیدیم. همون روزای اول با یه پدیده آشنا شدیم به نام بازدید.
حالا بازدید از چی؟همه چی..سرباز.آمادگیش و تجهیزات.آسایشگاه.انبارها و ماشین و اینا
و اما آشخوریامونم شروع شده بود...برای نظافت سنگین و حمل غذا و شستن دیگ ها و ماشینا و ... فقط از ما پنج شیش نفر استفاده میکردن
جوری که تا ساعت 2 شب نگهبان بودی میومدی تو نمازخونه دراز میکشیدی ساعت دو و نیم بیدارت میکردن بری غذا بیاری تا ساعت سه و نیم طول میکشید و تا 4 و ربع .باز دراز میکشیدی ساعت 5 بیداری رو میزدن و روز کاریت شروع میشد.این روال کاری سه هفته ماه رمضون بود.
شانس ما این بود که چون دوره جایگزینیمون طول کشیده بود مدت زیادی منتظر سربازای جدید نموندیم و دوهفته بغدش اومدن.
همچنین برای افطار میرفتیم حسینیه و از غذای لاکچریشون میل میکردیم+املت +سیب زمینی سرخ کرده+خیارشور
(فرار از نظافت شبانه)

_

یادمه ارشدمون اون روزا بخاطر حسینیه نرفتن تنبیهمون کرد و بعدش حالم بد شد واقعا :| 
آخه چه کاریه ...حسینیه رو باید با دل و جون بری نه بزور.البته دستور از بالا بود.
۰۷ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۲۱ ۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
the_ emperor