در همون زمان اوج مریضی ها بود که بچه ها متوجه ساس کوچولوها در تخت ی پسره شدن و در نتیجه کل اسایشگاه تخلیه شد.
همه تختا رو بردیم زیر افتاب تا ساس ها کشته شن.ملافه ها و پتوها رو تکوندیم و بعدش رفتیم حمام .
اون پسره هم هفته اخر که بازرسی وسایل از نظر بهداشتی بود مجبور شد برای اولین بار لباساشو بشوره :|
 بگذریم.
روز مادر بود که رفتیم مسجد تا تو مراسمش شرکت کنیم.خیلی هم خوش گذشت هم گروه سرود خوب بود 
و هم تئاتر که اکثرشون از گروهان ما بودن و کلی خندوندنمون :) دمشون گرم
در مورد نگهبانی دادن هم دو روز نگهبانی با یه شب گشتی به من رسید .
گشتی هم منظور نگهبانی در دور تا دور پادگانه که کلش سیم خارداره بالای ی دیوار بلند بود . 
اون روز توجیهمون کرده بودن که اگر کسی اومد باید خلع سلاحش کنیم و اسم شب بپرسیم و این حرفا...شب خیلی سردی بود.
اون شب هم من علاوه بر این کارها معاون افسرنگهبان و رفقاشو مجبور کردم شنا برن که فک کنم بهشون برخورد :)) 
روزای بعدش بیشتر به کلاسای معارف جنگ گذشت . دوبار اخر بردنمون گروهان روبرویی که بچه های دیپلم و زیردیپلم بودن
 بوی خیلی بدی از همون شروع درب گروهان استشمام میشد و خیلیامون مجبورا ماسکا و دستمال کاغذیا رو دراوردم و خداروشکر کرم که لیسانسه ایم.
خلاصه میکنم هفته اخر به رژه و کلاس معارف و اینها گذشت.
اونجا جز یکی دو روز چیزی نتونستم بنویسم بدلیل اینکه وقت استراحت نداشتیم و بچه ها وقت نماز کمی استراحت میکردن طوری که حتی امام جماعت از کمی تعداد افراد گله میکرد.خیلی از موضوعاتو یادم رفته که بعدا مینویسمشون.ماجرای برگشتنمون هم کلا یک پست جداست.
در مورد روزشماری هامون اینکه جالب بود تو کتابای قدیمی که میدیدیم اینجور روزشماری میکردن که روز اول میشد روز قفس بعدش روزی که اینو نوشتن و بعد روز آخر رو روز نفس و رهایی می نامیدن ولی نوشته های جدید اینجور بود که اگه 7 روز باقی مونده مینوشتن نبووووود 7 روز دیگه :)