سلام
میرم سر اصل مطلب.دیروز آزمون شهر قبول شدم. خداروشکر مثل دفعه قبل خاموش نکردم :) و افسر مهر قبولی رو زد.
در راه برگشت بسی شاد و شنگول بودم که یهو معلم اول ابتداییمو دیدم .گفت استعداد زیادی داشتی و حیف شد همون روندو ادامه ندادی وگرنه الان باید حداقل یه اداره رو اداره میکردی. خب همینجا شادی حاصله از قبولی آزمون از دماغم در اومد :)) ولی خوشبختانه سعی میکنم مثبت اندیش باشم و این رو در نتیجه تقدیر الهی در نظر گرفتم و صدالبته تنبلی خودم :دی
صبح امروز هم ی سر دانشگاه رفتم . برای کارای فارغ التحصیلی و این ها که اونجا فهمیدم دارن ورودیای جدید رو ثبت نام میکنن :)) و مجبورم هفته بعد برم بازم. دوتا از دوستان و همکلاسی های دوره کارشناسی رو ملاقات نمودم و بسی خوشحال شدم.یاد باد آن دوران یاد باد .
خب حالا دلیل این عنوان برای پست امروزم چی بود ؟ انگار امروز پسرخاله و خانومش(عروس خانوم) اومدن خونمون. اینو وقتی فهمیدم که مادرم برام آرزوی ی خانوم مث ایشون نمود و گفت بعد سربازی بی معطلی باید زن بگیری :/ و من مات و مبهوت نگاهش میکردم. حالا شوخیایی ک گفتم رو اینجا نمیگم که ریا نشه :)) ولی جدی فعلا در خودم نمیبینم مسئولیت کسی دیگه رو هم قبول کنم و در این مورد شکی ندارم و امیدوارم با گذشت زمان و بزرگتر شدنم بتونم این تفکر رو تغییر بدم .
مسابقه صدای وبلاگ آنه شرلی رو هم دیشب دیدم و همونجا بهش دست مریزاد گفتم. استعدادای خوبی هم شرکت کردن و من هم اگر زودتر میفهمیدم شرکت میکردم حتی اگه حذف قطعی بود :))
این هم عکس امروز مسیر خوابگاه به درب پشتی دانشگاهمون با خاطرات فراوان :) یادش بخیر