خب اولش میخواستم کلا چیزی نگم از این سه ماهه...ولی دیدم فقط دوستامو ناراحت کردم پس مینویسم.

از مرخصی که برگشتم اونجا تمرینات رژه هم شروع شده بود...صبح ظهر شب :))

هربار هم فرمانده پادگان ازینکه رژمون خوب نیست گلایه میکرد(همین الانشم گلایه میکنه ) 

ولی رسید روز موعود رژه و ما با تیرباری بر دوش خوب انجامش دادیم هم تشویق شدیم و هم کلی تو شهر خوش گذشت.

البته خبر اهواز اون روزو برامون تلخ کرد و کما زدیم :(

روزها با نگهبانی و کلاس و تومخی میگذشت و کلی وسیله برای رزمایش خریدیم.خیلیا میگفتن لغو میشه ولی برای من فرقی نداشت.

بالاخره روز موعود رسید و رفتیم رزمایش (اکثر خاطراتم تو این بخشه ) . ی منطقه کوهستانی بود که تو دره زمین های کشاورزی بود.

بعد از تخلیه وسایل و چادر زدن و ... که دو روز وقتمون گرفت تازه فهمیدیم آب نداریم...تانکری که همراه آوردیم هم سوراخ :))

البته این که تانکر دیگه امون رو که سوراخ نبود ی گرروهان دیگه دزدیده بود بماند :دی