بعد اون اتفاق توی این مدت خیلی از بچه هامون ونستن انتقالی بگیرن و برن  باعث شد منم بفکر بیفتم از طریق داداشم اقدام کنم.تعدادمون هم کم و کمتر شد و هر سرباز جدیدی میومد یا مشکل جسمی داشت و یا روحی . 

وحید یکی از بچه هایی  بود که ترخیص شد بخاطر خدمت باباش تو جبهه کسری بهش علق گرفت و طبق قانون جدید معاف شد.انصافا بچه گلی بود.

تنها مشهدی بود که باهاش حرفم نشد :))

بنابراین نگهبانیای حساسو به ما میدادن نه به جدیدا :| البته دم منشی مون گرم هوامونو داشت.

یه بار هم رفتیم ماموریت بالای کوه تا آخر شب هم موندیم.اونجا فرمانده ازمون راجب دلیل و هذف خدمت اومدنمون پرسید.

مرخصی شهری هم کلا دوساعت میدادن و منم از بچه ها خواستم برام مجله جدول بگیرن.دلیل اینکه خودم نمیرفتم هم خرج زیادی بود که بخاطر این دوساعت به آدم تحمیل میشد . کلا همه چی گرون شده بود.خبرای دهشتناکی به گوش میرسید.

رزم شبانه ها هم شروع شد و من برا اولین با با دوربینای دید در شب آشنا شدم...عالیه

یه شب ساعت 2 بود که فرمانده گروه ضربت بودم افسره خیلی اذیتمون کرد طوری که بچه ها کلافه شدن.تقسیممون کرد سه قسمت و هر کدوم مسئول محافظت از ی بخش...اونوقت پای پیاده چند کیلومتر رو رفتیم برگشتیم :| با تجهیزات کامل تا ساعت 5.با خواهش و تمنا ولمون کرد.

اون اولا که برای نگهبانی میرفتیم این مسیرو یادمه نصف پاهام تاول زده بود بعد با کمک دکترا بهتر شدم.