هفته اخر ماه رمضون سربازای جدید تقسیم شدن و چنتاشون اومدن پیش ما...و باعث شد از بار کارهامون کاست.
البته ارشد جدیدمون زیاد کار میکشید و بچه ها خسته بودن اکثرا.
کم کم با بچه های قدیمی آشنا میشدیم .البته هنوز هیشکددوم همو زیاد نمیشناختیم.
تا رسیدم به روز قدس.صبحش گفتن باید این اسامی برن راهپیمایی.منم جزوشون بود.لباس شخصی کردیم و راه افتادیم شادگونه.
چون بالاخره بعد چند هفته قرار بود آدم ببینیم :)) ... ما رفتیم و صدالبته جیم شدیم و خوش گذرونی پیشه کردیم تو پارک .
آخرشم فرماندمون پیدامون کرد و مجبور شدیم برگردیم :| افسر جانشین هم توبیخمون کرد.
موقعی که برگشتیم دیدیم یکی از بچه های جدید داره میره نگهبانی.حال و احوال کردیم.
درست یک ساعت بعد بود که صدای رگباری شنیده شد و اون پسر به طرز هولناکی .....
بگذریم.
با کمی زرنگی که ازم بعیده تونستم خودمو تو بچه های مخابرات جا کنم چون جاشون راحت بود و زیر آفتاب نبود کلاسشون.
روزها پشت هم گذشت و گذشت .بازدید پشت بازدید.آنکارد پشت آنکارد.گرد و خاک پشت گرما :|
خداروشکر بعد یه ماه بهمون تخت دادن و ملافه و پتو و روبالشیمو درآوردم  که آنکارد هم کردم...درست روز بعد بود که هرچی گشتم پیداشون نکردم.
من ک میدونم اشتباهی بردیشون و پس نیاوردی :| اجبارا دوباره خریدم.
گفتم که رفتم بین مخابراتیا ...با رفیقم...اون انتقالیشو گرفت و رفت جای بهتری که فقط کار اداری داره .اینجوری من شدم تنها گروهبان مخابراتیه گروهانمون...ازون به بعد دیگه پست فرماندهی گروه آماده نصیب من میشد :| میگفتن سادس ولی ن ...